روزی یورگن هانسن که دانش زیادی در علم فیزیک و تحقیقات وسیعی در فیزیک کوانتوم داشت، توانست کرسی استادی دانشکده فیزیک را کسب کند. تبحر او در تدریس و پژوهشهایش، دانشجویان زیادی را به علم فیزیک علاقمند کرده بود.

یورگن هانسن هر روز موضوعات مهمی را مطالعه می کرد بطوریکه همین امر باعث گسترش اطلاعاتش شده بود. از طرفی رئیس دانشکده فیزیک از اینکه چنین دانشمند جوان و متبحری را در هیات علمی خود دارد، به خود می بالید. یورگن هانسن شاگرد پروفسور کوهن بود، فردی که هانسن، رشد و موفقیت خود را مدیون راهنمائیهای او می دانست.

روزی از روزها، هانسن جوان به دیدار استادش، پروفسور کوهن رفت و حسابی گرم صحبت شد. به طوریکه این صحبتهای یک طرفه، دو ساعت طول کشید! پروفسور کارکشته هم بدون اینکه اعتراضی کند، چشم در چشم هانسن دوخته و بدون هیچ پاسخی فقط گوش می کرد! یورگن هانسن بعد از اینکه صحبتهایش به پایان رسید، از پروفسور پرسید:

_ من دو ساعت حرف زدم و شما فقط سکوت کردید! بالاخره پاسخی، نظری، حرفی... دلیل سکوت شما چیست؟

پروفسور کوهن دستی به چانه اش کشید و بعد از کمی مکث گفت:

_ سکوت کردم تا چیزی یاد بگیرم!

هانسن با تعجب گفت:

_ شما چیزی یاد بگیرید استاد؟ با سالها تدریس فیزیک، مگر چیزی مانده که نیاز به دانستن آن داشته باشید؟

پروفسور لبخندی زد و گفت:

_ خیلی چیزها... در این جهانی که مدام تغییرات روی میدهد، نباید از علم روز عقب ماند. دانش من کهنه است! اما دانش و صحبت های تو بسیار نو و شنیدنی بود. لازم دیدم با سکوت و دقت در حرفهای تو، بر دانشم بیافزایم. از گفته هایت سپاسگذارم یورگن عزیز.