داستان های کوتاه و اموزنده
داشت دفترمشقشو جمع می کرد...چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی اون برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود...تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش...عدد سه ناگهان اونو از جا پروند. ..بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو... سه هزار تومن میدی؟؟!!بابا سرشو بلند نکرد...باصدایی آروم گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر میبرم، سه هزار تومن هم به تو میدم...با وعده شیرین بابا خوابید...صبح زود، رفت کنارپنجره...پرده رو کنار زد... بارون ریزوتندی می بارید...قطره های بارون برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند...بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمیشه...اشک توی چشماش حلقه زد...از پشت پنجره اومد کنار...یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند...!!!
نسلی هستیم ،که روزها میخوابیم و شبها بیداریم چون تاریکی شب٬برامون قابل تحمل تر از "تاریکی" روزهامونه...!!!
در کتاب گناهان کبیره برای انسان چه گناهی را سراغ دارید که بزرگتر از تکرار تجربه هایش باشد...!!!(حسین پناهی)
به خاطراتت بگو اینقدر توی دست و پای من نباشند٬دیروز یکبار دیگر جلوی همان نیمکت همیشگی زمین خوردم...!!!
دلم گرفته از اینجا٬جایی که در آن ،مردان برای ابراز عشق به جای گفتن:"دوستت دارم"،میگویند:"خونه خالی دارم"...!!!
سبز..زرد..قرمز..وسوسه شده ام کدام سیب را بردارم..!!میوه فروش پوزخندی زد و گفت:تردید نکن تمام سیب های تو زردند...!!!
کاش گفته بودی موج نگاهت از دریای هوس برمی خیزد تا تن به تو بسپارم نه دل...!!!