یوسف و زلیخا اثر جامی
الهی غنچهٔ امید بگشای!
گلی از روضهٔ جاوید بنمای
بخندان از لب آن غنچه باغم!
وزین گل عطرپرور کن دماغم!
درین محنتسرای بی مواسا
به نعمتهای خویشام کن شناسا!
ضمیرم را سپاس اندیشه گردان!
زبانم را ستایشپیشه گردان!
ز تقویم خرد بهروزیام بخش!
بر اقلیم سخن فیروزیام بخش!
دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج
ز گنج دل زبان را کن گهر سنج!
گشادی نافهٔ طبع مرا ناف
معطر کن ز مشکم قاف تا قاف!
ز شعرم خامه را شکرزبان کن!
ز عطرم نامه را عنبرفشان کن!
سخن را خود سرانجامی نماندهست
وز آن نامه بجز نامی نماندهست
درین خمخانهٔ شیرینفسانه
نمییابم نوایی ز آن ترانه
حریفان بادهها خوردند و رفتند
تهیخمها رها کردند و رفتند
نبینم پختهٔ این بزم، خامی
که باشد بر کفاش ز آن باده، جامی
بیا ساقی رها کن شرمساری!
ز صاف و درد پیش آر آنچه داری!
به نام آنکه نامش حرز جانهاست
ثنایش جوهر تیغ زبانهاست
زبان در کام، کام از نام او یافت
نم از سرچشمهٔ انعام او یافت
خرد را زو نموده دم به دم روی
هزاران نکتهٔ باریک چون موی
فلک را انجمنافروز از انجم
زمین را زیب انجم ده به مردم
مرتبساز سقف چرخ دایر
فراز چار دیوار عناصر
قصبباف عروسان بهاری
قیامآموز سرو جویباری
بلندیبخش هر همتبلندی
به پستیافکن هر خودپسندی
گناه آمرز رندان قدحخوار
به طاعتگیر پیران ریاکار
انیس خلوت شبزندهداران
رفیق روز در محنتگذاران
ز بحر لطف او ابر بهاری
کند خار و سمن را آبیاری
وجودش آن فروزان آفتاب است
که ذره ذره از وی نوریاب است
ز بام آسمان تا مرکز خاک
اگر صد پی به پای وهم و ادراک،
فرود آییم یا بالا شتابیم
ز حکمش ذرهای بیرون نیاییم
دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاکبازی؟
تویی آن دستپرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟
چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا کنگر ایوان افلاک!
ببین در رقص ارزقطیلسانان
ردای نور بر عالمفشانان
همه دور شباروزی گرفته
به مقصد راه فیروزی گرفته
یکی از غرب رو در شرق کرده
یکی در غرب کشتی غرق کرده
شده گرم از یکی، هنگامهٔ روز
یکی را، شب شده هنگامهافروز
یکی حرف سعادت نقش بسته
یکی سررشتهٔ دولت گسسته
چنان گرماند در منزلبریدن
کزین جنبش ندانند آرمیدن
چه داند کس که چندین درچه کارند
همه تن رو شده، رو در که دارند
به هر دم تازهنقشی مینمایند
ولیکن نقشبندی را نشایند
عنان تا کی به دست شک سپاری؟
به هر یک روی «هذا ربی» آری؟
خلیل آسا در ملک یقین زن!
نوای «لا احب الافلین» زن!
کم هر وهم، ترک هر شکی کن!
رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن!
یکی دان و یکی بین و یکی گوی!
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!
ز هر ذره بدو رویی و راهیست
بر اثبات وجود او گواهیست
بود نقش دل هر هوشمندی
که باید نقشها را نقشبندی
به لوحی گر هزاران حرف پیداست
نیاید بیقلمزن یک الف راست
درین ویرانه نتوان یافت خشتی
برون از قالب نیکو سرشتی
به خشت از کلک انگشتان نوشتهست
که آن را دست دانائی سرشتهست
ز لوح خشت چون این حرف خوانی
ز حال خشتزن غافل نمانی
به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر
به صانع چه نهای مشغولخاطر؟
چو دیدی کار، رو در کارگر دار!
قیاس کارگر از کار بردار!
دم آخر کز آن کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
بدو آر از همه روی ارادت!
وز او جو ختم کارت بر سعادت!
دل فارغ ز درد عشق، دل نیست
تن بیدرد دل جز آب و گل نیست
ز عالم روی آور در غم عشق!
که باشد عالمی خوش، عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا!
دل بیعشق در عالم مبادا!
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پر فتنه از غوغای عشق است
اسیر عشق شو! کزاد باشی
غمش بر سینه نه! تا شاد باشی
ز یاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی،
که او را در دو عالم نام بردی؟
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوشپیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گرچه صدکار، آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
بحمد الله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بینافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهادهست
ز خونخواری عشقم شیر دادهست
اگر چه موی من اکنون چو شیرست
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،
سبکروحی کن و در عاشقی میر!
بنه در عشقبازی داستانی!
که باشد ز تو در عالم نشانی
بکش نقش ز کلک نکتهزایت!
که چون از جا روی مانده به جایت»
چو از عشق این نوا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
بجان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو، سحرآوری را
برآنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکتهرانی
که سوزد عقل، رخت نکتهدانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریهآلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
سخن دیباچهٔ دیوان عشق است
سخن نوباوهٔ بستان عشق است
خرد را کار و باری جز سخن نیست
جهان را یادگاری جز سخن نیست
سخن از کاف و نون دم بر قلم زد
قلم بر صحنهٔ هستی رقم زد
چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود
گشاد از چشمهاش فوارهٔ جود
جهان باشان که در بالا و پستند
ز جوششهای این فواره هستند
گهی لب را نشاط خنده آرد
گه از دیده نم اندوه بارد
ازو خندد لب اندوهمندان
وزو گریان شود لبهای خندان
بدین می شغلگیری ساخت پیرم
به پیرافشانی اکنون شغل گیرم
دهم از دل برون راز نهان را
بخندانم، بگریانم، جهان را
کهن شد دولت شیرین و خسرو
به شیرینی نشانم خسرو نو
سرآمد دولت لیلی و مجنون
کسی دیگر سر آمد سازم اکنون
چو طوطی طبع را سازم شکرخا
ز حسن یوسف و عشق زلیخا
خدا از قصهها چون «احسن»اش خواند
به احسن وجه از آن خواهم سخن راند
چو باشد شاهد آن وحی منزل
نباشد کذب را امکان مدخل
نگردد خاطر از ناراست خرسند
اگرچه گویی آن را راست مانند
ز معشوقان چو یوسف کس نبوده
جمالش از همه خوبان فزوده
ز خوبان هر که را ثانی ندانند
ز اول یوسف ثانیش خوانند
نبود از عاشقان کس چون زلیخا
به عشق از جمله بود افزون زلیخا
ز طفلی تا به پیری عشق ورزید
به شاهی و امیری عشق ورزید
پس از پیری و عجز و ناتوانی
چو بازش تازه شد عهد جوانی،
بجز راه وفای عشق نسپرد
بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد
طمع دارم که گر ناگه شگرفی
بخواند زین «محبت نامه» حرفی
به دورادور اگر بیند خطایی
نیارد بر سر من ماجرایی
به قدر وسع در اصلاح کوشد
وگر اصلاح نتواند، بپوشد
درین نوبتگه صورت پرستی
زند هر کس به نوبت کوس هستی
حقیقت را به هر دوری ظهوریست
ز اسمی بر جهان افتاده نوریست
اگر عالم به یک دستور ماندی
بسا انوار ، کن مستور ماندی
گر از گردون نگردد نور خور گم
نگیرد رونقی بازار انجم
زمستان از چمن بار ار نبندد
ز تاثیر بهاران گل نخندد
چو «آدم» رخت ازین مهرابگه بست
به جایش «شیث» در مهراب بنشست
چو وی هم رفت کرد آغاز «ادریس»
درین تلبیس خانه درس تقدیس
چو شد تدریس ادریس آسمانی
به «نوح» افتاد دین را پاسبانی
به توفان فنا چون غرقه شد نوح
شد این در بر «خلیل الله» مفتوح
چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق
موفق شد به آن انفاق، «اسحاق»
ازین هامون شد او راه عدم کوب
زد از کوه هدی گلبانگ، «یعقوب»
چو یعقوب از عقب زین کار دم زد
ز حد شام بر کنعان علم زد
اقامت را به کنعان محمل افکند
فتادش در فزایش مال و فرزند
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش
پسر بیرون ز «یوسف» یازده داشت
ولی یوسف درون جانش ره داشت
چو یوسف بر زمین آمد ز مادر
به رخ شد ماه گردون را برادر
دمید از بوستان دل نهالی
نمود از آسمان جان، هلالی
ز گلزار خلیل الله گلی رست
قبای نازکاندامی بر او چست
برآمد اختری از برج اسحاق
ز روی او منور چشم آفاق
علم زد لالهای از باغ یعقوب
ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب
غزالی شد شمیمافزای کنعان
وز او رشک ختن صحرای کنعان
ز جان تو بود بهره مادرش را
ز شیر خویش شستی شکرش را
چو دیدش در کنار خود دو ساله
دمید ایام، زهرش در نواله
گرامی دری از بحر کریمی
ز مادر ماند با اشک یتیمی
پدر چون دید حال گوهر خویش
صدف کردش کنار خواهر خویش
ز عمه مرغ جانش پرورش یافت
به گلزار خوشی بال و پرش یافت
قدش آیین خوش رفتاری آورد
لبش رسم شکر گفتاری آورد
دل عمه به مهرش شد چنان بند
که نگسستی از او یک لحظه پیوند
به هر شب خفته چون جان در برش بود
به هر روز آفتاب منظرش بود
پدر هم آرزوی روی او داشت
ز هر سو میل خاطر سوی او داشت
جز او کس در دل غمگین نمییافت
به گه گه دیدنش تسکین نمییافت
چنان میخواست کن ماه دلافروز
به پیش چشم او باشد شب و روز
به خواهر گفت: « ...
. . .
ندارم طاقت دوری ز یوسف
خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف
به خلوتگاه راز من فرستش!
به مهراب نیاز من فرستش!»
ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید
ز فرمانش به صورت سرنپیچید
ولیکن کرد با خود حیلهای ساز
که تا گیرد ز یعقوباش به آن باز
به کف زاسحاق بودش یک کمربند
...
کمربندی که هر دستش که بستی
ز دستاندازی آفات رستی
چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد
میانبندش نهانی ز آن کمر کرد
چنان بست آن کمر را بر میانش
که آگاهی نشد قطعا از آنش
کمر بسته به یعقوباش فرستاد
وز آن پس در میان آوازه در داد
که: «گشتهست آن کمربند از میان گم»
گرفتی هر کسی را، ز آن توهم
به زیر جامه جست و جوی کردی
پس آنگه در دگرکس روی کردی
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد
کمر را از میانش چست بگشاد
در آن ایام هر کس اهل دین بود
بر او حکم شریعت اینچنین بود
که دزدی هر که گشتی پای گیرش
گرفتی صاحب کالا اسیرش
دگر باره به تزویر، آن بهانه
چو کرد آماده، بردش سوی خانه
به رویش چشم روشن، شاد بنشست
پس از یکچند اجل چشمش فروبست
بدو شد خاطر یعقوب خرم
ز دیدارش نسبتی دیده بر هم
به پیش رو چو یوسف قبلهای یافت
ز فرزندان دیگر روی برتافت
به یوسف بود هر کاری که بودش
به یوسف بود بازاری که بودش
به یوسف بود روحش راحتاندوز
به یوسف بود چشمش دیدهافروز
بلی هر جا کز آنسان مه بتابد
اگر خورشید باشد ره نیابد
چه گویم کن چه حسن و دلبری بود
که بیرون از حد حور و پری بود
مهی بود از سپهر آشنایی
ازو کون و مکان پر روشنایی
نه مه، هیهات! روشن آفتابی
مه از وی بر فلک افتاده تابی
چه میگویم؟ چه جای آفتاب است!
که رخشان چشمهاش اینجا سراب است
مقدس نوری از قید چه و چون
سر از جلباب چون آورده بیرون
چو آن بیچون درین چون کرده آرام
پی روپوش کرده یوسفاش نام
به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت،
وگر کردش به جان جا، جای آن داشت
زلیخایی که در رشک حورعین بود
به مغرب پردهٔ عصمتنشین بود،
ز خورشید رخش نادیده تابی
گرفتار خیالش شد به خوابی
چو بر دوران، غم عشق آورد زور
ز نزدیکان نباشد عاشقی دور
چنین گفت آن سخندان سخنسنج
که در گنجینه بودش از سخن گنج
که در مغرب زمین شاهی بناموس
همی زد کوس شاهی، نام تیموس
همه اسباب شاهی حاصل او
نمانده آرزویی در دل او
ز فرقش تاج را اقبالمندی
ز پایش تخت را پایهٔ بلندی
فلک در خیلش از جوزا کمربند
ظفر با بند تیغش سختپیوند
زلیخا نام، زیبا دختری داشت
که با او از همه عالم سری داشت
نه دختر، اختری از برج شاهی
فروزان گوهری از درج شاهی
نگنجد در بیان وصف جمالش
کنم طبع آزمایی با خیالش
ز سر تا پا فرود آیم چو مویش
شوم روشن ضمیر از عکس رویش
ز نوشین لعلش استمداد جویم
ز وصفش آنچه در گنجد بگویم
قدش نخلی ز رحمت آفریده
ز بستان لطافت سر کشیده
ز جوی شهریاری آب خورده
ز سرو جویباری آب برده
به فرقش موی، دام هوشمندان
ازو تا مشک، فرق، اما نه چندان
فراوان موشکافی کرده شانه
نهاده فرق نازک در میانه
ز فرق او، دو نیمه نافه را دل
وز او در نافه کار مشک، مشکل
فرو آویخته زلف سمنسای
فکنده شاخ گل را سایه در پای
دو گیسویش دو هندوی رسنساز
ز شمشاد سرافرازش رسنباز
فلک درس کمالش کرده تلقین
نهاده از جبینش لوح سیمین
ز طرف لوح سیمینش نموده
دو نون سرنگون از مشک سوده
به زیر آن دو نون، طرفه دو صادش
نوشته کلک صنع اوستادش
ز حد نون او تا حلقهٔ میم
الفواری کشیده بینی از سیم
فزوده بر الف، صفر دهان را
یکی ده کرده آشوب جهان را
شده سیناش عیان از لعل خندان
گشاده میم را عقده به دندان
ز بستان ارم رویش نمونه
در او گلها شکفته گونه گونه
بر او هر جانب از خالی نشانی
چو زنگی بچگان در گلستانی
زنخدانش که میم بیزکات است
در او چاهی پر از آب حیات است
به زیرش غبغب ار دانا برد راه
بود گرد آمده رشحی از آن چاه
قرار دل بود نایاب آنجا
که هم چاه است و هم گرداب آنجا
بیاض گردنش صافیتر از عاج
به گردن آورندش آهوان باج
بر و دوشش زده طعنه سمن را
گل اندر جیب کرده پیرهن را
دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ
کف امیدشان نبسوده گستاخ
ز بازو گنج سیمش در بغل بود
عیار سیم، پیش آن، دغل بود
پی تعویذ آن پاکیزه چون در
دل پاکان عالم از دعا پر
پریرویان به جان کرده پسندش
رگ جان ساخته تعویذبندش
ز تاراج سران تاج و دیهیم
دو ساعد آستینش کرده پر سیم
کفاش راحتده هر محنتاندیش
نهاده مرهمی بهر دل ریش
به دست آورده ز انگشتان قلمها
زده از مهر بر دلها رقمها
دل از هر ناخنش بسته خیالی
فزوده بر سر بدری ، هلالی
به پنج انگشت، مه را برده پنجه
ز زور پنجه، مه را کرده رنجه
میانش موی، بل کز موی نیمی
ز باریکی بر او از موی بیمی
نیارستی کمر از موی بستن
کز آن مو بودیاش بیم گسستن
ز دستافشار زرین پس خمش شو!
بیا وین سیم دستافشار بشنو!
نداده در حریم آن حرمگاه
حصار عصمتش اندیشه را راه
سخن رانم ز ساق او که چون است
بنای حسن را سیمین ستون است
بنامیزد! بود گلدسته نور
ولی از چشم هر بینور، مستور
صفای او نمود آیینه را رو
درآمد از ادب پیشش به زانو
از آن آیینه همزانوی او شد
که فیض نوریاب از روی او شد
به وی هر کس که همزانو نشیند
رخ دولت در آن آیینه بیند
قدم در لطف نیز از ساق کم نیست
چون او در لطف کس صاحب قدم نیست
ندانم از زر و زیور چه گویم
که خواهد بود قاصر هر چه گویم
پر از گوهر به تارک افسری داشت
که در هر یک خراج کشوری داشت
در و لعلاش که بود آویزهٔ گوش
همی برد از دل و جان لطف آن، هوش
اگر بگسستیاش گوهر ز گردن
شدی گنج جواهر جیب و دامن
مرصع موی بندش در قفا بود
هزاران عقد گوهر را بها بود
نیارم بیش ازین از زر خبر داد
که شد خلخال و اندر پایش افتاد
گهی از عشوه در مسندنشینی
به زیبا دیبهٔ رومی و چینی
گهی در جلوهٔ ایوان خرامی
ز زرکش حلهٔ مصری و شامی
به هر روز نوی کافکنده پرتو
نبوده بر تنش جز خلعتی نو
ندادی دست جز پیراهنش را
که در آغوش خود دیدی تنش را
سهی سروان هواداریش کردی
پریرویان پرستاریش کردی
ز همزادان هزاران حورزاده
به خدمت روز و شب پیشش ستاده
نه هرگز بر دلش باری نشسته
نه یک بارش به پا خاری شکسته
نبوده عاشق و معشوق کس را
نداده ره به خاطر این هوس را
به شب چون نرگس سیراب خفتی
سحر چون غنچهٔ خندان شکفتی
بدینسان خرم و دلشاد بودی
وز آن غم خاطرش آزاد بودی
کهش از ایام بر گردن چه آید
وز این شبهای آبستن چه زاید
شبی خوش همچو صبح زندگانی
نشاطافزا چو ایام جوانی
ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده
حوادث پای در دامن کشیده
درین بستانسرای پر نظاره
نمانده باز جز چشم ستاره
سگان را طوق گشته حلقهٔ دم
در آن حلقه ره فریادشان گم
ستاده از دهل کوبی دهلکوب
هجوم خواب دستش بسته بر چوب
نکرده موذن از گلبانگ یا حی
فراش غفلت شبمردگان طی
زلیخا آن به لبها شکر ناب
شده بر نرگسش شیرین، شکرخواب
سرش سوده به بالین جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالین سنبلش در هم شکسته
به گل تار حریرش نقش بسته
به خوابش چشم صورتبین غنوده
ولی چشم دگر از دل گشوده
درآمد ناگهاش از در جوانی
چه میگویم جوانی نی، که جانی
همایون پیکری از عالم نور
به باغ خلد کرده غارت حور
کشیدهقامتی چون تازهشمشاد
به آزادی، غلاماش سرو آزاد
زلیخا چون به رویش دیده بگشاد
به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمای دید از حد بشر دور
ندیده از پری، نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل
اسیرش شد به یکدل نی، به صد دل
ز رویش آتشی در سینه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت
بنامیزد! چه زیبا صورتی بود
که صورت کاست واندر معنی افزود
از آن معنی اگر آگاه بودی،
یکی از واصلان راه بودی
ولی چون بود در صورت گرفتار
نشد در اول از معنی خبردار
همه دربند پنداریم مانده
به صورتها گرفتاریم مانده
سحر چون زاغ شب پرواز برداشت
خروس صبحگاه آواز برداشت
سمن از آب شبنم روی خود شست
بنفشه جعد عنبر بوی خود شست
زلیخا همچنان در خواب نوشین
دلش را روی در مهراب دوشین
نبود آن خواب خوش، بیهوشیای بود
ز سودای شباش مدهوشیای بود
کنیزان روی بر پایش نهادند
پرستاران به دستش بوسه دادند
نقاب از لالهٔ سیراب بگشاد
خمارآلوده چشم از خواب بگشاد
گریبان، مطلع خورشید و مه کرد
ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد
ندید از گلرخ دوشین نشانی
چو غنچه شد فرو در خود زمانی
بر آن شد کز غم آن سرو چالاک
گریبان همچو گل بر تن زند چاک
ولی شرم از کسان بگرفت دستش
به دامان صبوری پای بستاش
فرو میخورد چون غنچه به دل خون
نمیداد از درون یک شمه بیرون
دهانش با رفیقان در شکرخند
دلش چون نیشکر در صد گره، بند
زبانش با حریفان در فسانه
به دل از داغ عشقاش صد زبانه
نظر بر صورت اغیار میداشت
ولی پیوسته دل با یار میداشت
دلی کز عشق در دام نهنگ است
ز جست و جوی کاماش، پای لنگ است
برون از یار خود کامی ندارد
درونش با کس آرامی ندارد
اگر گوید سخن، با یار گوید
وگر جوید مراد، از یار جوید
هزاران بار جانش بر لب آمد
که تا آن روز محنت را شب آمد
شب آمد سازگار عشقبازان
شب آمد رازدار عشقبازان
چو شب شد روی در دیوار غم کرد
به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد
ز ناله نغمهٔ جانکاه برداشت
به زیر و بم فغان و آه برداشت
که: «ای پاکیزه گوهر! از چه کانی؟
که از تو دارم این گوهرفشانی
دلم بردی و نام خود نگفتی
نشانی از مقام خود نگفتی
نمیدانم که نامت از که پرسم
کجا آیم مقامت از که پرسم
اگر شاهی، تو را آخر چه نام است؟
وگر ماهی، تو را منزل کدام است؟
مبادا هیچ کس چون من گرفتار!
که نی دل دارم اندر بر نه دلدار
کنون دارم من در خواب مانده
دلی از آتشت در تاب مانده
گلی بودم ز گلزار جوانی
تر و تازه چو آب زندگانی
به یک عشوه مرا بر باد دادی
هزارم خار در بستر نهادی»
همه شب تا سحرگه کارش این بود
شکایت با خیال یارش این بود
چو شب بگذشت، دفع هر گمان را
بشست از گریه چشم خونفشان را
به بالین رونق از گلبرگ تر داد
به بستر جان ز سرو سیمبر داد
شب و روزش بدین آیین گذشتی
سر مویی ازین آیین نگشتی
خوش است از بخردان این نکته گفتن
که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!
اگر بر مشک گردد پرده صد توی
کند غمازی از صد پردهاش بوی
زلیخا عشق را پوشیده میداشت
به سینه تخم غم پوشیده میکاشت
ولی سر میزد آن هر دم ز جایی
همی کرد از درون نشو و نمایی
گهی از گریه چشمش آب میریخت
به جای آب خون ناب میریخت
به هر قطره که از مژگان گشادی
نهانی راز او بر رو فتادی
گهی از آتش دل آه میکرد
به گردون دود آهش راه میکرد
بدانستی همه کز هیچ باغی
نروید لالهای خالی ز داغی
کنیزان این نشانیها چو دیدند
خط آشفتگی بر وی کشیدند
ولی روشن نشد کن را سبب چیست
قضاجنبان آن حال عجب کیست
همی بست از گمان هر کس خیالی
همی کردند با هم قیل و قالی
ولی سر دلش ظاهر نمیشد
سخن بر هیچ چیز آخر نمیشد
از آن جمله، فسونگردایهای داشت
که از افسونگری سرمایهای داشت
به راه عاشقی کار آزموده
گهی عاشق گهی معشوق بوده
به هم وصلتده معشوق و عاشق
موافقساز یار ناموافق
شبی آمد زمین بوسید پیشش
به یاد آورد خدمتهای خویشاش
بگفت: «ای غنچهٔ بستان شاهی!
به خاری از تو گلرویان مباهی!
دلت خرم لبت پر خنده بادا!
ز فرت بخت ما فرخنده بادا!
چنین آشفته و در هم چرایی؟
چنین با درد و غم همدم چرایی؟
یقین دانم که زد ماهی تو را راه
بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه!
اگر بر آسمان باشد فرشته
ز نور قدسیان ذاتش سرشته
به تسبیح و دعا خوانم چناناش
که آرم بر زمین از آسماناش
وگر باشد پری در کوه و بیشه
عزایم خوانیام کارست و پیشه
به تسخیرش عزیمتها بخوانم
کنم در شیشه و پیشت نشانم
وگر باشد ز جنس آدمیزاد
بزودی سازم از وی خاطرت شاد»
زلیخا چون بدید آن مهربانی
فسون پردازی و افسانهخوانی،
ندید از راست گفتن هیچ چاره
گرفت از گریه مه را در ستاره
که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست
در آن گنج، ناپیدا کلیدست
چه گویم با تو از مرغی نشانه
که با عنقا بود هم آشیانه
ز عنقا هست نامی پیش مردم
ز مرغ من بود آن نام هم گم
چه شیرین است عیش تلخکامی
که میداند ز کام خویش نامی
ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش
کند باری زبان شیرین ز نامش»
زبان بگشاد آنگه پیش دایه
ز همرازی بلندش ساخت پایه
به خواب خویشتن بیداریاش داد
به بیهوشی خود هشیاریاش داد
چو دایه حرفی از تومار او خواند
ز چارهسازیاش حیران فروماند
بلی این حرف، نقش هر خیال است
که: نادانسته از جستن محال است!
نیارست از دلش چون بند بگشاد
به اصلاحاش زبان پند بگشاد
نخستین گفت کاینها کار دیوست
همیشه کار دیوان مکر و ریوست
به مردم صورت زیبا نمایند
که تا بر وی در سودا گشایند
زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا
که بنماید چنان شکل دلارا؟
تنی کز شور و شر باشد سرشته
معاذ الله کز او زاید فرشته»
دگر گفتا که: «این خوابیست ناراست
که کج با کج گراید، راست با راست»
دگر گفتا که: «هستی دانشاندیش
برون کن این محال از خاطر خویش!»
بگفتا: «کار اگر بودی به دستم،
کی این بار گران دادی شکستام؟
مرا تدبیر کار از دست رفتهست
عنان اختیار از دست رفتهست
مرا نقشی نشسته در دل تنگ
که بس محکمترست از نقش در سنگ»
چو دایه دیدش اندر عشق، محکم
فروبست از نصیحت گوییاش دم
نهانی رفت و حالش با پدر گفت
پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت
ولی چون بود عاجز دست تدبیر
حوالت کرد کارش را به تقدیر
